{وقتی میخوای....}
وقتی میخوای حرصشو دربیاری و یه پسر رو بغل میکنی
چان:تو مهمونی خانوادگی بودین که چان با دیدن صحنه رو به روش خونش به جوش اومد ... تو میدونستی اون زیاد از پسرخاله ی تو یا بهتره بگم هر پسری که زیادی به تو نزدیک میشد خوشش نمیومد ولی برای اینکه واکنشش رو ببینی شروع کردی به کرم ریختن ....چان اولش سعی کرد با خوردن جرعه ای از لیوان مشروب روی میزش خودشو اروم کنه ولی هم تو و هم پسر خالت دیگه داشتین خیلی زیاده روی میکردین به طوری که صدای خنده هاتون کل سالن رو پر کرده بود....چان خنده ی عصبی کرد و به سمتتون راه افتاد ....
-انگاری خیلی خوش میگذره نه ؟
این حرف رو زد و دستش رو دور کمرت حلقه کرد و تو رو نزدیک خودش کشید ....و یه تا ابرشو بالا داد و نگاه عصبیش رو به پسر خالت داد...
-اقای کیم....احیانا شما کار دیگه ای ندارین؟
پسر خالت گیج و منگ نگاهی به چان کرد
×چ...چطور؟
-هیچی...گفتم شاید بخواین به اون بیچاره(به یه خدمتکار رندوم اشاره کرد)کمک کنین...
×چی من برم ....چی..چیکار کنم؟
-اخه میدونین.... فکر میکنم این کار مفیدتری هست تا اینکه اینجا وقتتون رو با کسی که متعلق به منه مشغول کنین ...
پسرخالت که با این حرفی که شنیده بود از شدت عصبانیت داشت از میز شما فاصله میگرفت که چان پاش رو بلند کرد و باعث شد که پسرخالت با کله بخوره زمین....چان با پوزخندی گفت ...
-اوپس... کمک میخواین؟
پسر خالت سریع خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد و کلی بد وبیراه ازتون دور شد....بعد از رفتن اون چان اروم جوری که فقط خودت بشنوی کنار گوشت گفت...
-فکر نکن نمیدونم کار تو بوده و تو هم قراره امشب تنبیه شی ... ولی اینکار رو کردم که حتی اگه تو رو از دو متریش ببینه پا به فرار بزاره ....
چان:تو مهمونی خانوادگی بودین که چان با دیدن صحنه رو به روش خونش به جوش اومد ... تو میدونستی اون زیاد از پسرخاله ی تو یا بهتره بگم هر پسری که زیادی به تو نزدیک میشد خوشش نمیومد ولی برای اینکه واکنشش رو ببینی شروع کردی به کرم ریختن ....چان اولش سعی کرد با خوردن جرعه ای از لیوان مشروب روی میزش خودشو اروم کنه ولی هم تو و هم پسر خالت دیگه داشتین خیلی زیاده روی میکردین به طوری که صدای خنده هاتون کل سالن رو پر کرده بود....چان خنده ی عصبی کرد و به سمتتون راه افتاد ....
-انگاری خیلی خوش میگذره نه ؟
این حرف رو زد و دستش رو دور کمرت حلقه کرد و تو رو نزدیک خودش کشید ....و یه تا ابرشو بالا داد و نگاه عصبیش رو به پسر خالت داد...
-اقای کیم....احیانا شما کار دیگه ای ندارین؟
پسر خالت گیج و منگ نگاهی به چان کرد
×چ...چطور؟
-هیچی...گفتم شاید بخواین به اون بیچاره(به یه خدمتکار رندوم اشاره کرد)کمک کنین...
×چی من برم ....چی..چیکار کنم؟
-اخه میدونین.... فکر میکنم این کار مفیدتری هست تا اینکه اینجا وقتتون رو با کسی که متعلق به منه مشغول کنین ...
پسرخالت که با این حرفی که شنیده بود از شدت عصبانیت داشت از میز شما فاصله میگرفت که چان پاش رو بلند کرد و باعث شد که پسرخالت با کله بخوره زمین....چان با پوزخندی گفت ...
-اوپس... کمک میخواین؟
پسر خالت سریع خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد و کلی بد وبیراه ازتون دور شد....بعد از رفتن اون چان اروم جوری که فقط خودت بشنوی کنار گوشت گفت...
-فکر نکن نمیدونم کار تو بوده و تو هم قراره امشب تنبیه شی ... ولی اینکار رو کردم که حتی اگه تو رو از دو متریش ببینه پا به فرار بزاره ....
۲.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.